تابستان هم به پایانش نزدیک شده و من نمیفهمم خوشحالم یا ناراحت ... زندگی همان هست که بوده ... و احتمالا تغییری نخواهد کرد ... شاید هم امیدوارم که تغییری نکند تا به رخوتم ادامه دهم ... گاهی آدم از ته دلش چیزی را آرزو میکند که از داشتنش واهمه دارد ... حس و حال این روزهای من هم دقیقا همین است ... از ته دلم اتفاقاتی را آرزو میکنم که نمیدانم چیست و از افتادنش سخت میترسم ...
از غمگین بودن خستهام ... دنبال راهی برای شادی میگردم ...
فکر ادامهی تحصیل مثل خوره به جانم افتاده ... اما تردید ولم نمیکند ...
امتحان سخت دو هفتهی دیگر و تنبلی و غرور و تاکید مسخرهام برای درس نخواندن، فکرم را به هم ریختهاند ...
-
پ.ن ـ برام هیچ حسی شبیه تو نیست ... کنار تو درگیر آرامشم ... همین از تمام جهان کافیه ... همین که کنارت نفس میکشم ...
برام هیچ حسی شبیه تو نیست ... تو پایان هر جستجوی منی ... تماشای تو عین آرامشه ... تو زیباترین آرزوی منی ...
منو از این عذاب، رها نمیکنی ... کنارمی، به من نگاه نمیکنی ... تمام قلب تو به من نمیرسه ... همین که فکرمی، برای من بسه ...
باران ... شب ... بوی خاک باران خورده ... سیگار ... مست میشوم ... زیبائی ... میمیرم ... دلتنگی ... پس کی ... باز ... دل ... بدمصب ...
-
پیموزیک مورد علاقه نوشت ـ یعنی من عاشق این آهنگم ... دلم میخواد هزاران بار گوشش بدم ...
من دختر بدی هستم ... حوصلهام که سر میرود ... کار خاصی نمیکنم ... سیگار و فندک و زیرسیگاری را برمیدارم و روی تخت ولو میشوم و به نزدیکترین دیوار زل میزنم ... زل میزنم و مثل احمقها برای خودم دل میسوزانم ... دل میسوزانم و اشک میریزم ... یا نه ... سیگار میکشم و به خودم بد و بیراه میگویم ... بد وبیراه میگویم و هر لحظه از خودم متنفرتر میشوم ... متنفرتر ... عصبانیتر ... شاکیتر ... با خودم هم قهر میکنم ... قهر میکنم و اشک میریزم و زل میزنم و سیگار میکشم ...
وقتی انقدر میخوامت ... وقتی انقدر دوستت دارم ... وقتی حتی وقتائی که کنارمی، دلم برات تنگه ... چطوری به دوری و جدائی فکر کنم ...
امروز یه کتاب کوتاه خوندم ... یه کتاب که جزئی از مجموعه زندگی شهیدان به روایت همسرانشونه ... اسمشم بود اینک شوکران ... کتاب خیلی خیلی خوب و عاشقانهای بود ... و واقعا لذت بردم ... خیلی از جاهاش گریه کردم و اشک ریختم ... بگذریم ... اینو گفتم که بگم، چقدر عاشقی تو رو کردم و ندیدی ... کاش شرح عاشقیمو نوشته بودم و کتاب کرده بودم ...
حال این روزهام، مثل گردبادی میمونه که همینطور میچرخه و میچرخه و سردرگمه و سرگیجه گرفته و نمیدونه چی شد که شروع شد و به کجا میخواد برسه و چرا به دنیا اومد و کی میمیره و بین تولد و مرگش چیا دیگه قراره براش اتفاق بیافته و همینجور همهی اطرافشو داغونو با خاک یکسان میکنه ...