دلم گرفته ... هی با خودم کلنجار میرم که یه فیلم بذارم ببینم ... یا یه کتاب بخونم ... یا برقصم ... یا موزیک گوش بدم ... یا به یکی زنگ بزنم ... یا یه قرار بذارم و از این حال و هوا دربیام ... اما نمی تونم خودمو راضی کنم ... حتی خوابم نمیاد که یکم بخوابم و از این لحظات رخوت بگذرم ... راستی ... همه چجوری دارن زندگیشونو میکنن اما من نه !؟ ... گاهی متعجب میشم از اینکه همه مشغولن به زندگیشونو من نه ! ... مگه من چه فرقی دارم با بقیه !؟ ... چرا نمیتونم مثل آدم زندگی کنم !؟ ... از خودم حرصم میگیره ... از این همه انرژیئی که دارم و آزاد نمی شه ... از این همه رخوتی که سرتاپای وجودمو گرفته و نمی ذاره به کاری برسم ... خستهام از خودم ... واقعا خستهام ... بریدم ... خدایا چرا !؟ ...
چطوری میتونم به یه شناختی از خودم برسم ... چرا همه انقدر منو میشناسن و تمام رفتارا و درونیات منو تجزیه تحلیل می کنن اما خودم هیچی ... هیچی هیچی نمیدونم از خودم !؟ ... یعنی واقعا انقدر احمقم !؟ ... چقدر فکر می کردم بارمه ... چقدر امیدوار بودم به خودم ... چقدر فکر میکرم باهوشم و هیچ اشتباهی ندارم ... پس چی شد که انقدر دور افتادم از اون احساسم !؟ ... پس چرا انقدر سرشار اشتباهم !؟ ... چرا نمیتونم دست از سرزنش خودم بردارم !؟ ... چرا نمیتونم زندگی بکنم !؟ ... مگه زندگی حق هر آدمی نیست !؟ ... مگه همه حق انتخاب و زندگی ندارن !؟ ... چیکار کنم که روزام انقدر یکنواخت و خسته کننده نباشن !؟ ... چیکار کنم که یکم زندگی رو دوست داشته باشم !؟
خب یه سری علاقمندیها و تفریحاتی هست که اکثرا باهاش خوشن ... مثل کتاب ... فیلم ... آشپزی ... سینما ... پارک ... کافه ... رستوران ... مهمونی ... مسافرت ... حتی خیاطی و گلدوزی و نقاشی و ... من یکی چرا با این چیزا دیگه حال نمیکنم !؟ ... از دست خودم خسته شدم ... کم آووردم ... از خودم متنفرم ... که انقدر بلندپروازم و ناآگاه ... آخه چه مرگته لعنتی !؟ ... چی میخوای ؟ ... یعنی واقعا مرگ راضیم میکنه!؟ ... یعنی این چیزیه که در آخر لایق خودم میدونم !؟ ... کاش بهش برسم ... فقط خیلی بده اون موقع بفهمم که اینم راهحل دردهام نبوده ! ... اونوقت میتونم بلند بلند به خودم بخندم ...
-
پ.ن ـ دلم می خواد شروع کنم ... اما نمیدونم از کجا ... واقعا نمیدونم ها ... واقعا ...