مرگ چاره‌ی هر دردیه ...

خدا جون ... یکی مث من بهت بگه غلط کردم ... گ.ه خوردم ... یا منو برگردون ۷-۸ سال پیش ... یا جونمو بگیر ... چیکار می‌کنی !؟ ... می‌دونم ... یه بیلاخ گنده نشونش می‌دی ! ... مگه بیکار نشستی که خرده فرمایشای منو برآورده کنی !؟ ... از ته ته ته ته ته ته ته دلم آرزو می‌کنم که همین امشب ـ نه حتی فردا ـ بمیرم ...  

می‌دونم که خیلی آرزوها و رویاها داشتم و بهشون نرسیدم ... می‌دونم آدم فقط یه بار زندگی می‌کنه و مرگ تو جوونی خوب نیست ... می‌دونم که مامان دق می‌کنه ... اما زندگی خیلی سخته خدایا ... خیلی خیلی خیلی سخته ... و من واقعا دیگه نمی‌خوام که باشم ... هرچی فکر می‌کنم ... می‌بینم چیزی نیست که منو به زنده موندن ترغیب کنه ... کاش تمومش کنی ... کاش تموم شه ... کاش آروم بگیرم ...

خود من

پنجشنبه مهمان دارم ... برای افطار و شام ... برای ساعت‌هائی مدام خندیدن ... برای خوش‌گذراندن ... برای باهم بودن ... برای دوستی و رفاقت ... وقت‌هائی که مهمان دارم یا مهمان هستم ... معدود لحظاتیست که بی‌شائبه می‌خندم ... بی‌شائبه خوشم ... و دست از سر خودم بر می‌دارم ... و سعی می‌کنم حال خوشم را خراب نکنم ... سعی می‌کنم ... و این خیلی خوب است که در آن لحظات، در جنگ همیشگی باخودم نیستم ... انگار تمام فکر و خیال‌های بد از من فاصله بگیرن ... فراموش می‌کنم که چقدر غمگینم ... فراموش می‌کنم که من ... خود منم ...

مقصر منم ... فقط من ...

دلگیرم ... از خودم ... از تو ... از خدا ... از مادر ... از پدر ... از برادر ... از دوست ... از دنیا ... از زندگی ... از روزگار ... از سرنوشت ... از جبر ... از اختیار ... از شانس ... از همه و همه و همه ... اما می‌دانم که این همه هیچ تقصیری ندارد ... هیچ تقصیری ندارد ... هیچ تقصیری ندارد ...

من ... زن ... من ...

دارم به خودم فکر می‌کنم ... به : 

من ... زن ... 

من ... ضعیف ... 

من ... خسته ... 

من ... بریده ... 

من ... مردد ... 

من ... بی‌هدف ... 

من ... ناامید ... 

من ... بی‌حرکت ... 

من ... بی‌انگیزه ... 

من ... بزدل ... 

من ... غمگین ... 

من ... خطاکار همیشگی ... 

 من ... از خود بیزار ...  

من ... چه و چه و چه ...

همه‌ی اینها منم ... + شاید کلی ویژگی مثبت ... که تو این روزها ... دلم نمی‌خواد ... اصلا دلم نمی‌خواد ببینمشون ...

علامت سوال

شنبه 22 مرداد ماه سال 1390 ساعت 02:24 AM

تمام زندگی آدم یه سیکل نامنظم و نامرتبه ... یه سیکلی که هی بالا و پائین میره ... رابطه‌ی آدما هم همینطور ... مثل یه سیکل می‌مونه که هی بالا و پائین میره ... امروز عصر که زدیم بیرون و باهم دوتائی، تنهای تنها رفتیم غذا خوردیم و تو مغازه‌ها چرخ زدیم و کاپ‌کورن خوردیم و گفتیم و خندیدیم ... به این فکر کردم که چقدر می‌تونستیم خوش‌بخت باشیم و نبودیم ... چقدر می‌تونستیم همیشه باهم، دوتائی؛ خوش باشیم و نبودیم ... چقدر می‌تونستیم با کارهای کوچیک و بزرگ باهم، همدیگه رو شاد کنیم و نکردیم ...  

این جمله رو هزاران بار هممون شنیدیم که هیچ‌وقت برای هیچ‌چیز، دیر نیست ... خیلی‌وقته که این جمله رو از خودم می‌پرسم : که واقعا دیر نیست !؟ ... واقعا می‌شه بی‌خیال همه‌چیز شد و دوباره شروع کرد !؟ ... واقعا می‌شه تمام حس‌های خوبو برگردوند ... واقعا می‌شه دوباره تو شرایط قبلی، امیدوار و شاد بود !؟ ... کاش صدای درونم یه جواب صریح به تمام سوالام می‌داد ... کاش ...

یه شب، تنها

چهارشنبه 19 مرداد ماه سال 1390 ساعت 2:37 PM

دیشب تا صبح گریه کردم ... خودمو تصور کردم که ازت جدا شدم و تنهائی رو تخت خوابیدم ... هی تنهائیمو تصور کردم و هی گریه کردم ... انقدر واقعی بود که شبیه هذیون بود برام ... لحظات جدائی رو برای خودم تجسم می کردم ... اینکه تنهام و توام تنهائی ... اینکه الان کجائی !؟ ... تنهائی خوابت برده !؟ ... غمگینی ؟ ... اینکه عرق کردی و کسی نیست که عرقتو خشک کنه ... اینکه لحاف از روت رفته کنار ... اینکه تشنته و خودت تو خواب نمی‌فهمی که بیدار شی و بری آب بخوری ... اینکه ... آخه تو خواب خیلی معصومی ... یعنی کسی پیدا می‌شه که مثل من وقتی خوابیدی، بیاد و بغلت کنه ... بگه مراقبته ... بگه نترس، هواتو داره ... بگه عمرشی ... زندگیشی ... امیدشی ... همه کسشی ... مطمئن نیستم خیلی ... شاید این کارائی که وقتی خوابی می‌کنم برات ... برای اینه که خودم دلم می‌خواد اینکارا رو در حقم بکنی و نمی‌کنی ... نمی‌دونم ... نمی‌دونم دوستت دارم چون نیاز دارم دوستت داشته باشم ... یا اینکه واقعا دوستت دارم ... نمی‌دونم بهت محبت می‌کنم چون نیاز دارم بهت محبت کنم یا واقعا دلم می‌خواد که بهت محبت کنم ... وقتی اونجوری مثل یه بچه کوچولوی شیرین خوابیدی ... انقدر این فکرا رو کردمو شبهای بعد طلاقو تصور کردم که به هق هق افتادم ... بعد به این فکر کردم که داریم بچه‌دار می‌شیم ... من باردارم و خونه‌ی یکی از دوستام ... تو سرکاری ... یعد یهو وقت اومدن بچه می‌شه و منو می‌برن بیمارستانو تو درگیر کاری و تو ترافیک می‌مونی و نمی‌رسی ... من سر زا می‌میریم و نمی‌بینمت ... توام دیر می‌رسی و منو نمی‌بینی ... چه حرفا که قبل رفتنم نزدم که بهت بگن ... اینکه چقدر دوستت دارم ... اینکه یه لحظه دوریتو طاقت نمیارم ... اینکه ... هق هقم شدیدتر شد ... خیلی فکرا کردم که یادم نیست ... بعد که ازین فکر ـ هذیونا اومدم بیرون ... به خودم اومدم دیدم دارم قشنگ گریه می‌کنم و بالشم خیس شده ... به خودم گفتم احمق خانوم ! ... ۱۰ سانتی‌متر بیشتر ازت فاصله نداره ... برگرد و بغلش کن ... نازش کن ... ببوسش ... گودی چشماشو ... گوشه‌ی لباشو ... بازوشو ... لحاف روشو مرتب کن ... بالششو برگردون ... عرقشو خشک کن ... بپرس تشنه‌ش نیست ؟ ... بهش بگو که مراقبشی ... بگو که دوستش داری ... با تماااااااااااااااااااااااام بی لطفی‌هاش ... با تمااااااااااااااااااااااام عیب‌هاش ... با تمام .............................. 

باز دارم گریه می کنم ... به پهنای صورت ... از خودم متنفرم که زنم ... که گریه می‌کنم ... که ......... می‌دونم تمام این رفتارام از ضعفمه ... از عدم استقلالمه ... از ... 

*** 

حالا فکرشو بکن ... امروز اس ام اس دادی که شب میری پیش دوستتو ممکنه ... ممکنه شب نیائی خونه ... نترسیدم ... همش یه صدا تو گوشم می‌گه این امتحان خوبیه ... تو خونه‌ی خودت .... شب ... تنها ... تخت ... سیگار ... گریه ... تخت ... تنها ... تنها ... تنها ... شایدم برعکس دیشب اصلا گریه‌م نگیره ... شاید زود خوابم ببره و اصلا نفهمم که نیستی ... هرچند ... انقدر آگاه می‌خوابم که ... مطمئنم تا خود صبح نبودنتو حس می‌کنم ... دارم با خودم می‌گم این امتحان خوبیه ... می‌تونم امشب جدائی رو ... تنهائی رو امتحان کنم ...

قدم ...

سه شنبه 18 مرداد ماه سال 1390 ساعت 5:59 PM

دوباره کتاب راه هنرمندو گرفتم دستم ... می‌خوام دوباره و اینبار جدی بخونمش ... و نصفه هم بی‌خیالش نشم ... از دیروز که دلم گرفته بود، هی تو فکر این بودم که یه حرکتی بزنم ... این بود که امروز که دیگه واقعا حس یه پروانه رو داشتم که تو قفس انداخته باشنش ... با خودم گفتم شروع کنم ... شروع کنم به تغییر ... اما از اونجائی که نمی‌دونستم چیو باید تغییر بدم و از کجا باید شروع کنم، سراغ این کتاب رفتم ... حس خوبی دارم بهش ... و البته به خودم ... حس می‌کنم واقعا می‌خوام یه کاری بکنم واسه‌ی خودم ... مهم نیست که نمی‌دونم چه‌کاری ... مهم نیست که هنوز آمادگی شروع و تغییر و امیدواری و زندگی و اینا رو ندارم ... مهم اینه که قدم برداشتم ... شایدم برنداشتم و دارم بر‌می دارم ... اصلا من چه می‌دونم ... چه چیزهای سختی می‌خوائین از آدم، ها ! ...

چه مرگته لعنتی !؟

دوشنبه 17 مرداد ماه سال 1390 ساعت 4:15 PM

دلم گرفته ... هی با خودم کلنجار می‌رم که یه فیلم بذارم ببینم ... یا یه کتاب بخونم ... یا برقصم ... یا موزیک گوش بدم ... یا به یکی زنگ بزنم ... یا یه قرار بذارم و از این حال و هوا دربیام ... اما نمی تونم خودمو راضی کنم ... حتی خوابم نمیاد که یکم بخوابم و از این لحظات رخوت بگذرم ... راستی ... همه چجوری دارن زندگیشونو می‌کنن اما من نه !؟ ... گاهی متعجب می‌شم از اینکه همه مشغولن به زندگیشونو من نه ! ... مگه من چه فرقی دارم با بقیه !؟ ... چرا نمی‌تونم مثل آدم زندگی کنم !؟ ... از خودم حرصم می‌گیره ... از این همه انرژی‌ئی که دارم و آزاد نمی شه ... از این همه رخوتی که سرتاپای وجودمو گرفته و نمی ذاره به کاری برسم ... خسته‌ام از خودم ... واقعا خسته‌ام ... بریدم ... خدایا چرا !؟ ...  

چطوری می‌تونم به یه شناختی از خودم برسم ... چرا همه انقدر منو می‌شناسن و تمام رفتارا و درونیات منو تجزیه تحلیل می کنن اما خودم هیچی ... هیچی هیچی نمی‌دونم از خودم !؟ ... یعنی واقعا انقدر احمقم !؟ ... چقدر فکر می کردم بارمه ... چقدر امیدوار بودم به خودم ... چقدر فکر می‌کرم باهوشم و هیچ اشتباهی ندارم ... پس چی شد که انقدر دور افتادم از اون احساسم !؟ ... پس چرا انقدر سرشار اشتباهم !؟ ... چرا نمی‌تونم دست از سرزنش خودم بردارم !؟ ... چرا نمی‌تونم زندگی بکنم !؟ ... مگه زندگی حق هر آدمی نیست !؟ ... مگه همه حق انتخاب و زندگی ندارن !؟ ... چیکار کنم که روزام انقدر یکنواخت و خسته کننده نباشن !؟ ... چیکار کنم که یکم زندگی رو دوست داشته باشم !؟

خب یه سری علاقمندی‌ها و تفریحاتی هست که اکثرا باهاش خوشن ... مثل کتاب ... فیلم ... آشپزی ... سینما ... پارک ... کافه ... رستوران ... مهمونی ... مسافرت ... حتی خیاطی و گلدوزی و نقاشی و ... من یکی چرا با این چیزا دیگه حال نمی‌کنم !؟ ... از دست خودم خسته شدم ... کم آووردم ... از خودم متنفرم ... که انقدر بلندپروازم و ناآگاه ... آخه چه مرگته لعنتی !؟ ... چی می‌خوای ؟ ... یعنی واقعا مرگ راضیم می‌کنه!؟ ... یعنی این چیزیه که در آخر لایق خودم می‌دونم !؟ ... کاش بهش برسم ... فقط خیلی بده اون موقع بفهمم که اینم راه‌حل دردهام نبوده ! ... اونوقت می‌تونم بلند بلند به خودم بخندم ... 

 

پ.ن ـ دلم می خواد شروع کنم ... اما نمی‌دونم از کجا ... واقعا نمی‌دونم ها ... واقعا ...

دوباره زندگی

سه شنبه 11 مرداد ماه سال 1390 ساعت 00:26 AM

شروع همیشه سخته ... مخصوصا اگه ندونی که از کجا باید شروع کنی و به کجا باید برسی ... فقط اینو می‌دونم که می‌خوام زندگی کنم ...