تمام زندگی آدم یه سیکل نامنظم و نامرتبه ... یه سیکلی که هی بالا و پائین میره ... رابطهی آدما هم همینطور ... مثل یه سیکل میمونه که هی بالا و پائین میره ... امروز عصر که زدیم بیرون و باهم دوتائی، تنهای تنها رفتیم غذا خوردیم و تو مغازهها چرخ زدیم و کاپکورن خوردیم و گفتیم و خندیدیم ... به این فکر کردم که چقدر میتونستیم خوشبخت باشیم و نبودیم ... چقدر میتونستیم همیشه باهم، دوتائی؛ خوش باشیم و نبودیم ... چقدر میتونستیم با کارهای کوچیک و بزرگ باهم، همدیگه رو شاد کنیم و نکردیم ...
این جمله رو هزاران بار هممون شنیدیم که هیچوقت برای هیچچیز، دیر نیست ... خیلیوقته که این جمله رو از خودم میپرسم : که واقعا دیر نیست !؟ ... واقعا میشه بیخیال همهچیز شد و دوباره شروع کرد !؟ ... واقعا میشه تمام حسهای خوبو برگردوند ... واقعا میشه دوباره تو شرایط قبلی، امیدوار و شاد بود !؟ ... کاش صدای درونم یه جواب صریح به تمام سوالام میداد ... کاش ...
سلام بانو...
میشود. دور نیست. همیشه می شود. می دان ام که می شود اگر بخواه ایم...
اگه هر دو تون بخواین میشه اگه تکرار بشه میشه..اگه از هم سبقت بگیرین برا شاد کردن هم میشه..