من تنها

امشب رفتم رو پشت‌بوم که لباس‌های خشک شده تو آفتابو جمع کنم، و چون هوا تاریک بود و همه‌ی چراغای خونه‌های اطراف خاموش، تا جائی که تونستم چراغ روشن کردم ... هنوز به وسطای طناب و لباس‌ها نرسیده بودم که دیدم یه چیزی افتاده گوشه‌ی دیگه‌ی پشت‌بوم ... فکر کردم لباسی، چیزیه ... اما بعد که جلوتر رفتم، دیدم یه کبوتر سفید نازه، که مرده ... هم یکم ترسیدم ... هم جا خوردم ... هم دلم سوخت ...

پائین که برگشتم و موضوع رو برات گفتم و ازت خواستم که بغلم کنی و اعتنا نکردی ... اعتنا نکردی و همونجوری پشتت بهم خوابیدی ... از ته‌ته‌های دلم آرزو کردم که کاش من اونطوری تو سرما، تنهائی، مرده بودم ... 

آدم تنهائی بمیره ... بهتر از وقتیه که تنهائی زندگی کنه ...

توی صدابرندار

همه‌ی زندگی ما در سکوت می‌گذرد ... ساکت به من زل می‌زنی ... ساکت غذا می‌خوری ... ساکت لباس می‌پوشی ... ساکت فیلم می‌بینی ... ساکت ثکص می‌کنی ... ساکت میائی ... ساکت می‌روی ... با لب‌های بسته و نگاه مهربانت، می‌گوئی که دوستم داری ... با لب‌های بسته و نگاه خسته‌ات، به من می‌فهمانی که از من متنفری ... و من ... تماشاچی فیلم صامت تو هستم ... فیلمی که بازیگرش توئی ... نویسنده‌اش توئی ... کارگردانش توئی ... صدابردارش ...

 -

توی جمع بلندبلند می‌خندم ... بلندتر از هر‌وقت دیگری ... که به خودم بگویم؛ چیزی نیست ... خوب می‌شویم ... بلندتر می‌خندم ... قهقهه می‌زنم که خودم بیشتر از بقیه باورم شود که بهترم ... خیلی خیلی بهتر ... راحت‌تر باور کنم همه‌ی دروغ‌هایی که یک عمر است به خودم می‌گویم ...

سختی‌ها

دوری ازت برام خیلی سخته ... خیلی خیلی سخت‌تر از اون‌چیزی که فکرشو می‌کردم ...