امشب رفتم رو پشتبوم که لباسهای خشک شده تو آفتابو جمع کنم، و چون هوا تاریک بود و همهی چراغای خونههای اطراف خاموش، تا جائی که تونستم چراغ روشن کردم ... هنوز به وسطای طناب و لباسها نرسیده بودم که دیدم یه چیزی افتاده گوشهی دیگهی پشتبوم ... فکر کردم لباسی، چیزیه ... اما بعد که جلوتر رفتم، دیدم یه کبوتر سفید نازه، که مرده ... هم یکم ترسیدم ... هم جا خوردم ... هم دلم سوخت ...
پائین که برگشتم و موضوع رو برات گفتم و ازت خواستم که بغلم کنی و اعتنا نکردی ... اعتنا نکردی و همونجوری پشتت بهم خوابیدی ... از تهتههای دلم آرزو کردم که کاش من اونطوری تو سرما، تنهائی، مرده بودم ...
آدم تنهائی بمیره ... بهتر از وقتیه که تنهائی زندگی کنه ...
این دفه واقعا نمی تونم چیزی بگم!
این تصویر رو زیاد دیدم.......خوب
می فهمم حستو....اینو خوب
درک میکنم.خدااااااااااا نکنه
که....خدا نکنه...تنهائی
مردن وتنهازندگی کردن
دوتاش تلخه و سخت
خدانیاره اون روز رو
خدا نیاره.........
یاحق...
ینی چی؟
شاید نشنیده شاید تو فکر بوده شاید خسته بوده خوابش می اومده؟ شاید ...شاید..شاید من دارم زر میزنم هوم؟......آره به خدا آدم تنهایی بمیره بهتره حداقل دلش نمیسوزه...البته دور از جون تو خودمو میگم.....
باید تنها زندگی کردن رو یاد بگیری... چاره همینه
تنهایی مردن به اندازه ی تنهایی "زنده موندن" دردناکه ... مثل لحظه ی شوم و غم انگیزی که به ابدیت پیوند می خوره ...
وقتی اینجا آپ نمیشه خوشحالم... حس میکنم حتما حالت خوبه
اما من وقتی این جا آپ نمیشه
یه حس چندگانه دارم مرضیه
بانو......اینکه یا حالش بده
که دوست نداره آپ کنه
یا دغدغه ها و دل
مشغولیاش زیاده که
حس و وقت آپ
کردن نداره و در
آخراینکه خوبه
حالش.....و
امیییدوارم
که خوب
باشه
یاحق...
این پست دلم و لرزوند...طاقت نیاوردم چیزی ننویسم.....