امروز یه کتاب کوتاه خوندم ... یه کتاب که جزئی از مجموعه زندگی شهیدان به روایت همسرانشونه ... اسمشم بود اینک شوکران ... کتاب خیلی خیلی خوب و عاشقانهای بود ... و واقعا لذت بردم ... خیلی از جاهاش گریه کردم و اشک ریختم ... بگذریم ... اینو گفتم که بگم، چقدر عاشقی تو رو کردم و ندیدی ... کاش شرح عاشقیمو نوشته بودم و کتاب کرده بودم ...
میام دوباره
یاحق...
اینجا خصوصیتر از اونه که آدم دلش بخواد حرف بزنه...
درکت میکنم و کارکردی که اینجا برات داره رو میدونم...برای همینه که دلم میخواد سکوت کنم...
تا وقتی این خونه باشه میخونمش...همونطور که حالا برگشتم و خط به خطشو خوندم...اما...ترجیح میدم ساکت باشم...برای اینکه راحتترباشی...نگو فرقی نمیکنه...چون فرق میکنه...چون خود منم اگه همچین جایی داشتم دلم میخواست کسی از پشت شیشه هاش جلوتر نیاد...که خلوتمو به هم نزنه...
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان...
خب شرو کن از همینجا بنویس یه بخش جدید باز کن و عاشقانه ها تو بنویس