خدا جون ... یکی مث من بهت بگه غلط کردم ... گ.ه خوردم ... یا منو برگردون ۷-۸ سال پیش ... یا جونمو بگیر ... چیکار میکنی !؟ ... میدونم ... یه بیلاخ گنده نشونش میدی ! ... مگه بیکار نشستی که خرده فرمایشای منو برآورده کنی !؟ ... از ته ته ته ته ته ته ته دلم آرزو میکنم که همین امشب ـ نه حتی فردا ـ بمیرم ...
میدونم که خیلی آرزوها و رویاها داشتم و بهشون نرسیدم ... میدونم آدم فقط یه بار زندگی میکنه و مرگ تو جوونی خوب نیست ... میدونم که مامان دق میکنه ... اما زندگی خیلی سخته خدایا ... خیلی خیلی خیلی سخته ... و من واقعا دیگه نمیخوام که باشم ... هرچی فکر میکنم ... میبینم چیزی نیست که منو به زنده موندن ترغیب کنه ... کاش تمومش کنی ... کاش تموم شه ... کاش آروم بگیرم ...
هنوز خیلی خوبی ها هست. همان مهمانی ها هست. این دوست ها هست اند. پس زیباست این زندگی لامصب. شک نکن که داشتن اش را می خواه ایم همه...
چه آرزو کنیم چه براورده بشه یا نشه یه روزی می رسه که خود خدا هم از بودنمون خسته میشه و تمام ...
اما تو رو به همون خدا انقدر نا امید نباش عزیز....