باران مرا می‌خواند ...

باران ... شب ... بوی خاک باران خورده ... سیگار ... مست می‌شوم ... زیبائی ... می‌میرم ... دل‌تنگی ... پس کی ... باز ... دل ... بدمصب ...  

 

پی‌موزیک مورد علاقه نوشت ـ یعنی من عاشق این آهنگم ... دلم می‌خواد هزاران بار گوشش بدم ...

من بد

من دختر بدی هستم ... حوصله‌ام که سر می‌رود ... کار خاصی نمی‌کنم ... سیگار و فندک و زیرسیگاری را برمی‌دارم و روی تخت ولو می‌شوم و به نزدیک‌ترین دیوار زل می‌زنم ... زل می‌زنم و مثل احمق‌ها برای خودم دل می‌سوزانم ... دل می‌سوزانم و اشک می‌ریزم ... یا نه ... سیگار می‌کشم و به خودم بد و بیراه می‌گویم ... بد وبیراه می‌گویم و هر لحظه از خودم متنفرتر می‌شوم ... متنفرتر ... عصبانی‌تر ... شاکی‌تر ... با خودم هم قهر می‌کنم ... قهر می‌کنم و اشک می‌ریزم و زل می‌زنم و سیگار می‌کشم ...

هیچ‌وقت

وقتی انقدر می‌خوامت ... وقتی انقدر دوستت دارم ... وقتی حتی وقتائی که کنارمی، دلم برات تنگه ... چطوری به دوری و جدائی فکر کنم ...

قدر عاشق

امروز یه کتاب کوتاه خوندم ... یه کتاب که جزئی از مجموعه زندگی شهیدان به روایت همسرانشونه ... اسمشم بود اینک شوکران ... کتاب خیلی خیلی خوب و عاشقانه‌ای بود ... و واقعا لذت بردم ... خیلی از جاهاش گریه کردم و اشک ریختم ... بگذریم ... اینو گفتم که بگم، چقدر عاشقی تو رو کردم و ندیدی ... کاش شرح عاشقیمو نوشته بودم و کتاب کرده بودم ...

من گردبادی

حال این روزهام، مثل گردبادی می‌مونه که همینطور می‌چرخه و می‌چرخه و سردرگمه و سرگیجه گرفته و نمی‌دونه چی شد که شروع شد و به کجا می‌خواد برسه و چرا به دنیا اومد و کی می‌میره و بین تولد و مرگش چیا دیگه قراره براش اتفاق بیافته و همینجور همه‌ی اطرافشو داغونو با خاک یکسان می‌کنه ...

مرگ چاره‌ی هر دردیه ...

خدا جون ... یکی مث من بهت بگه غلط کردم ... گ.ه خوردم ... یا منو برگردون ۷-۸ سال پیش ... یا جونمو بگیر ... چیکار می‌کنی !؟ ... می‌دونم ... یه بیلاخ گنده نشونش می‌دی ! ... مگه بیکار نشستی که خرده فرمایشای منو برآورده کنی !؟ ... از ته ته ته ته ته ته ته دلم آرزو می‌کنم که همین امشب ـ نه حتی فردا ـ بمیرم ...  

می‌دونم که خیلی آرزوها و رویاها داشتم و بهشون نرسیدم ... می‌دونم آدم فقط یه بار زندگی می‌کنه و مرگ تو جوونی خوب نیست ... می‌دونم که مامان دق می‌کنه ... اما زندگی خیلی سخته خدایا ... خیلی خیلی خیلی سخته ... و من واقعا دیگه نمی‌خوام که باشم ... هرچی فکر می‌کنم ... می‌بینم چیزی نیست که منو به زنده موندن ترغیب کنه ... کاش تمومش کنی ... کاش تموم شه ... کاش آروم بگیرم ...

خود من

پنجشنبه مهمان دارم ... برای افطار و شام ... برای ساعت‌هائی مدام خندیدن ... برای خوش‌گذراندن ... برای باهم بودن ... برای دوستی و رفاقت ... وقت‌هائی که مهمان دارم یا مهمان هستم ... معدود لحظاتیست که بی‌شائبه می‌خندم ... بی‌شائبه خوشم ... و دست از سر خودم بر می‌دارم ... و سعی می‌کنم حال خوشم را خراب نکنم ... سعی می‌کنم ... و این خیلی خوب است که در آن لحظات، در جنگ همیشگی باخودم نیستم ... انگار تمام فکر و خیال‌های بد از من فاصله بگیرن ... فراموش می‌کنم که چقدر غمگینم ... فراموش می‌کنم که من ... خود منم ...

مقصر منم ... فقط من ...

دلگیرم ... از خودم ... از تو ... از خدا ... از مادر ... از پدر ... از برادر ... از دوست ... از دنیا ... از زندگی ... از روزگار ... از سرنوشت ... از جبر ... از اختیار ... از شانس ... از همه و همه و همه ... اما می‌دانم که این همه هیچ تقصیری ندارد ... هیچ تقصیری ندارد ... هیچ تقصیری ندارد ...

من ... زن ... من ...

دارم به خودم فکر می‌کنم ... به : 

من ... زن ... 

من ... ضعیف ... 

من ... خسته ... 

من ... بریده ... 

من ... مردد ... 

من ... بی‌هدف ... 

من ... ناامید ... 

من ... بی‌حرکت ... 

من ... بی‌انگیزه ... 

من ... بزدل ... 

من ... غمگین ... 

من ... خطاکار همیشگی ... 

 من ... از خود بیزار ...  

من ... چه و چه و چه ...

همه‌ی اینها منم ... + شاید کلی ویژگی مثبت ... که تو این روزها ... دلم نمی‌خواد ... اصلا دلم نمی‌خواد ببینمشون ...

علامت سوال

شنبه 22 مرداد ماه سال 1390 ساعت 02:24 AM

تمام زندگی آدم یه سیکل نامنظم و نامرتبه ... یه سیکلی که هی بالا و پائین میره ... رابطه‌ی آدما هم همینطور ... مثل یه سیکل می‌مونه که هی بالا و پائین میره ... امروز عصر که زدیم بیرون و باهم دوتائی، تنهای تنها رفتیم غذا خوردیم و تو مغازه‌ها چرخ زدیم و کاپ‌کورن خوردیم و گفتیم و خندیدیم ... به این فکر کردم که چقدر می‌تونستیم خوش‌بخت باشیم و نبودیم ... چقدر می‌تونستیم همیشه باهم، دوتائی؛ خوش باشیم و نبودیم ... چقدر می‌تونستیم با کارهای کوچیک و بزرگ باهم، همدیگه رو شاد کنیم و نکردیم ...  

این جمله رو هزاران بار هممون شنیدیم که هیچ‌وقت برای هیچ‌چیز، دیر نیست ... خیلی‌وقته که این جمله رو از خودم می‌پرسم : که واقعا دیر نیست !؟ ... واقعا می‌شه بی‌خیال همه‌چیز شد و دوباره شروع کرد !؟ ... واقعا می‌شه تمام حس‌های خوبو برگردوند ... واقعا می‌شه دوباره تو شرایط قبلی، امیدوار و شاد بود !؟ ... کاش صدای درونم یه جواب صریح به تمام سوالام می‌داد ... کاش ...